خانم سلطان؛ مادر شوهرم می گفت: صفیه دارد کارش به دارالمجانین می رسد. پاک مجنون شده این ضعیفه!
نذر و شمع و سقاخانه و گریه... این تکرار روزهای صفیه بود. سقاخانه ی نوروز خان، کنار زورخونه ای بود که مشهدی غلام مرتب آنجا می رفت. اسم زورخانه هم مثل سقاخانه، نوروز خان بود.
وقتی صفیه از نذر و نیاز و سقاخانه جواب نگرفت، کم کم رو آورد به رمال و جادو جمبل. هر چه داشت و نداشت می ریخت تو حلقوم اهریمن خرافات. چرا که فکر می کرد، کبری خانم هم مشهدی غلام را جادو کرده و شوهرش مسحور شده.
راستش، دلم برایش می سوخت. صفیه واقعا خوش برورو بود. حیف که باطنش زیبا نبود و با درایت زندگی نمی کرد. من تمام مدت عمر، کنار آنها سکوت کردم و مدام سعی کردم پا روی دم کسی نگذارم.
آنروزها فکر می کردم کبری با گرفتن دو ماه چهره ی صفیه، انتقامش را گرفته است. فکر می کردم، دو دختر صفیه را به تلافی دو قلوهای مقتولش، جایگزین کرده است. چه می دانستم دیو کینه چه نقشه های شومی برای شب و سیاهی زندگی ما دیده است!
پری بخت برگشته ولی جور همه را باید می کشید. به جای همه در آن خانه از کله ی سحر تا بوق سگ، کار می کردم. از وقتی هم که آقا غلام؛ شوهرم همه توجه اش به کبری خانم شده بود و انگار کبری رییس بی چون و چرا داشت می شد، نمی دانم چرا خانم سلطان ظالم تر و تلخ زبان تر شده بود و مدام با نیش و کنایه، آنروزها مرا شکنجه می داد و تلافی همه را سر من در می آورد. چه صبور بودم من!
اما منصوره و محبوبه ی زیبا؛ دو دختر حوری مانند صفیه در کمال تعجب من، به راحتی کبری خانم را جایگزین مادر خود کردند. کم کم داشت خرافات صفیه در من هم اثر می گذاشت. برای دو دختر صفیه هم انگار کبری خانم، مهره ی مار داشت. آن دو حوری کوچک هم به راحتی مسحور کبری شده بودند و دوستش داشتند و روز به روز از مادر خود، صفیه منزجرتر و دورتر می شدند و غافل بودند این روباه مکار، دور از چشم مادرشون، چه خواب ترسناکی برایشان دیده است.
برچسب : نویسنده : pariabanpoor بازدید : 94