39_ واپسین نامه شهلا

ساخت وبلاگ
 به نام یکتا پروردگار راستین
سلام پری زیباروی زیبا خصال. الان که این نامه را می نویسم، آنقدر احساس بیچارگی و سیه روزی می کنم که خدا می داند. می دانم الان در شمران داری برای مهمانی آن کبری بی چشم و رو مانند کلفت کار می کنی و نمی دانی این روزها چگونه بر من گذشت. بر من! این دختر زشت چهره ی ترشیده که حتی مانند مادرش آنقدر اقبال نداشت تا با پولی که از پدرش به ارث رسیده، دل یک مرد جوان را بخرد تا سرو سامان بگیرد. در این 18 سال زندگی آنقدر تحقیر شدم و مضحکه ی خاص و عام که دیگر بریده ام پری. 
تو منتظر بودی که من یک خانم کارمند باوقار بشوم و دستم در جیب خودم باشد و دیگر تمسخرهای اطرافیان و تنهایی زجرم ندهد ولی اینطور نشد. چقدر خام بودم که گمان می کردم یک طبقه بالاتر، در اداره های دولتی مردم درک بهتری دارند و توانایی و دانش و نظم مرا بر چهره ی مخوفم ترجیح می دهند! اینطور نشد پری. اینطور نشد. یازدهمین اداره ای که کارمند استخدام می کرد نیز مرا رد کرد. می دانی آن مردک از خدا بی خبر به من چه گفت؟
گفت معدل بالایی داری، آفرین. سوالات گزینش را هم خیلی خوب جواب دادی ولی.. راستش نمی توانیم شما را استخدام کنیم. برای ما هم قیافه مهم نباشد، ارباب رجوع برایش قیافه مهمه. شما بهتره جایی بروی برای کار که با ارباب رجوع برخورد نداشته باشی. همکارها هم روحیشون ضعیف می شه. بعد جلوی چشم خودم یک ششم ابتدایی را به جای من استخدام کرد. 
دلم را شکستند تمام مردم این شهر پری.
من حداقل آنقدر عقل دارم که این ژن مردم گریز را به کودکی بی گناه انتقال ندهم. دیگر این احساس تحقیر و محرومیت را پایان می دهم. این دلی که همیشه آرزوی یک عشق را داشت پر از خاک می کنم. چون هرگز یک زندگی عاشقانه با یک جوان را نخواهم داشت. هیچ کس مرا نخواسته و نمی خواهد. خدا هم ناله ها و زجه های شبانه ام را نشنید. برایم مهم نبود چقدر زشت یا فقیر باشد، فقط از صمیم دلم یک خواستگار می خواست که زیباییهای درونم را ببیند. آه که خیالی خام بود. کاش خدای مهربون که مرا اینطوری می آفرید، دل هم به من نمی داد. دلم عاشق شد ولی او حتی حاضر نبود به این چهره ی زشتم یک نگاه هم بیاندازد. فکر می کردم من دیپلم گرفتم و این همه کتاب خواندم و او یک سبزی فروش بی سواد است، شاید مرا قبول کنه. ولی نکرد. 
بعد از مادرم فقط تو بودی که از دیدنم خوشحال می شدی. دوستم داشتی. نگاهت مانند مادرم از روی ترحم مهربون نبود. خود خود منو دوست داشتی. 
موقعی که این نامه را می خوانی من دیگر در این دنیای پست ظاهر بین ظاهر پرست نیستم. فقط دو چیز از تو می خواهم. یک اینکه مواظب مادرم باش. دو اینکه شجاع باش و از غلام طلاق بگیر. نترس از سیاهی بالاتر که رنگی نیست. طلاق بگیر برو پرستار شو وگرنه زندگیت را باخته ای. تو گناهی نداری که بچه دار نمی شوی. تو خوشگلی، باهوشی و عاقل. تو باید درس بخوانی پری جان.
این شب اندوهبار هرگز برای من صبح نخواهد شد. دل من پیوسته فاصله ی این دنیا تا آخرت را خواهد گریست. من در تنهایی خودم می میرم و تمام می شوم. دلم برای تو و مادرم تنگ می شود. 
جواب خدا را هم دارم. می گویم به عدالتت قسم که بار سنگینی که از بدو تولد بر دوشم گذاشتی، کمرم را شکست و تاب نیاوردم.نمی دانم برای چی مرا خلق کردی؟
من آینده ای ندارم. برای اینکه اصلا وجود ندارم انگار.
در آخر می خواهم بگویم بهترین زمان زندگیم کنار تو گذشت. کنار تو احساس تحقیر هرگز نبود. کنار تو من یک معلم به درد خور بودم. من بیشتر به تو احتیاج داشتم تا تو به من. باور کن. ممنونت هستم پری. 
دیدار به قیامت.

 

پایان راه...
ما را در سایت پایان راه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : pariabanpoor بازدید : 79 تاريخ : پنجشنبه 15 اسفند 1398 ساعت: 11:00