37_ شهلا دختر شمسی خانم 1

ساخت وبلاگ
وقتی از خانه باغ شمرون برگشتیم، خانم سلطان با صفیه قهر کرد، چون جشن کبری خانم نیامده بود. از طرفی هم می فهمیدم حال صفیه روز به روز بدتر می شود. جانش پر از کینه و حسد به کبری خانم، هوویش بود که باز پسر زاییده بود و تمام توجه و تحسین مشهدی غلام و خانواده ی شوهر را جلب کرده بود. 

 

با آنکه قاتل شاهرخ و شاهین ده ساله بود، دلم برایش می سوخت. خیلی بدبخت بود. کبری خانم دو دختر خوشگلش را هم گرفته بود و پیش خودش نگه داشته بود. فکر می کردم برای دیدن دو دخترش هم شده به خانه باغ بیاید ولی نیامد. حسادتش به کبری بیشتر از مهر مادریش بود واقعا.

یک همسایه داشتیم که ته کوچه زندگی می کردند. شمسی خانم و حسن آقا که دو بچه بیشتر نداشتند. یک پسر 14 ساله به نام هوشنگ و یک دختر 18 ساله به نام شهلا

راستش شهلا معلم پنهانی من بود. به تازگی دیپلمش را در رشته ی طبیعی گرفته بود. البته با معدل خیلی خوب. چون شهلا همیشه شاگرد اول مدرسه بود. او عاشق درس و کتاب بود. ما با هم رابطه ی خوبی داشتیم و چون از علاقه ی وافر من به درس آگاه بود، گاهی به بهانه ی اینکه از من گلدوزی یاد بگیرد، می آمد و هر وقت فرصت را مناسب می دید، به کام این تشنه ی دانش، شراب علم می ریخت و چه گوارا بود برایم حتی یک جرعه از می ناب دانستن و یادگیری. هر چند پنهانی و با ترس و لرز. چون اگر کسی بویی می برد، دمار از روزگارم در می آوردند. همینطوری هم همیشه بی بهانه و با بهانه خانم سلطان و صفیه و کبری خانم به اندازه ی کافی از من پیش مشهدی غلام بد می گفتند تا بی گناه و بی دادگاه و قاضی به تیغ کتک های وحشیانه و بی رحمانه ی مثلا شوهرم، سایه ی سرم، سپرده شوم.

یادم است هنوز کبودی و زخم کتک قبلی بهبود نیافته بود که دوباره روز از نو، روزی از نو. آن هم چه روزی دردناکی. برده ی بی جیره و مواجب بود پری بدبخت پیشونی سیاه.

من به شهلا جان دل بسته بودم. وقتی می آمد انگار بوی بهشت برین می آمد. انگار یکی از زیباترین فرشته های مقرب درگاه حق می آمد. خوب.. تمام دلخوشی من این بود که فکرم را نمی توانند تصاحب کنند. که یادگیری مرا نمی توانند از من بگیرند و چه چیزی زیباتر از آموختن بود. غلام فکرم را نمی توانست سیاه و کبود کند. خانه ی فکرم، قصر رویایی من بود که هر روز آذینی زیبا به آن می آویختم. 

 خوب یادم است تازه از جشن و سور و سات پسر زاییدن کبری خانم برگشته بودیم. خانم سلطان با صفیه قهر بود. صفیه رفته بود بازار برای خودش خرید کند. من صبح خانه را جارو کرده بودم و حیاط را هم آب و جارو کرده بودم. برای نهار هم تاس کباب گذاشته بودم. داشتم برای خانم سلطان قالی ابریشمی می بافتم و در ذهنم درسهایم را بی صدا مرور می کردم. چون خانم سلطان در همان اتاق روی تختش، زیر پتو نشسته بود و رادیو گوش می داد.

که ناگهان سکینه خانم، زن مهربان همسایه غمزده از راه رسید و گفت:

"وای چه نشسته اید؟ پا شوید برویم قبرستان. امروز این بنده خدا را خاک می کنند خوب"

خانم سلطان گفت: " چی شده؟ چه کسی را خاک می کنند سکینه باجی؟

_ مگر شماها خبر ندارید؟ هان یادم آمد شماها پی سور و سات و بزن و بکوب خودتان بودید. از خودکشی شهلای بدبخت خبر ندارید خوب"

_ شهلا؟ کدوم شهلا را می گویی؟

_ مگر ما چند تا شهلا تو این کوچه داریم خانم سلطان جان. خوب شهلای  شمسي خانم دیگه"

یکهو انگاری آب یخ یخ ریختند رو سرم، شوکه شدم، با لکنت و صدای لرزان گفتم: " شهلا خودکشی کرده؟ شهلا مرده؟ و نزدیک بود از دار قالی بیفتم که سکینه خانم از پشت مرا نگاه داشت و گفت:" آره بدبخت. دلم هزار پاره شد برایش."

 همه رفتیم خاکسپاری معلم پنهانی من. در بهت و حیرت بودم. شهلا غمگین و افسرده بود، ولی.. خودکشی؟ شهلا اين اواخر حتی غمگین تر بود . می دانستم دردش چیست. او دختر خیلی خوبی بود. مودب، باوقار، خانم، خوش اخلاق، درس خوان و باهوش و زرنگ ولی... خواهان نداشت. 

بارها و بارها شنیده بودم که مردم پشت سرش می گفتند: حیف این دختر خوب که اینقدر زشت است. یادمه یکی از همسایه ها می گفت:" من هر وقت شهلا را می بینم، نماز آیات می خوانم. وقتی خوشگلی را تقسیم می کردند، شهلا خواب تو خواب بوده. آخه کی این برزخ را می گیرد؟ دو تا شوید مو دارد که رنگ سرش معلومه، خدا به جای خاک از زغال سنگ آفریدتش، اینقدر پوست و استخوان است که اصلا پستان ندارد، دماغش هم که یک سیب زمینی چاق است، دهانش گشاد و دندانهایش کج و ماوج هستند. چشمانش هم که لوچ ( چپ) هستند."

و من جواب داده بودم:" شاید جسمش زیاد زیبا نباشد ولی عقل و فهم و شعورش از جنس طلای ناب است. به زودی دیپلمش را می گیرد و کارمند یک اداره ی دولتی می شود به امید خدا."

البته واقعیت داشت. شهلا زیبا نبود. کاش کمی شبیه پدرش می شد ولی ژن به ژنش شبیه مادرش؛ شمسی خانم بود. با این تفاوت که شمسی خانم دختر ملاک بزرگ و خان شهسوار (تنکابن) بود و ارثیه ی خوبی از پدرش به او رسیده بود و توانسته بود با این ارثیه شوهر پیدا کند ولی شهلای بدبخت، پدرش؛ حسن آقا یک پنبه زن و لحاف دوز دوره گرد فقیر بود.

 

پایان راه...
ما را در سایت پایان راه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : pariabanpoor بازدید : 269 تاريخ : پنجشنبه 15 اسفند 1398 ساعت: 11:00