41_ محبوبه و منصوره

ساخت وبلاگ
یادمه کبری خانم که می آمد خانه ی پایین، همسایه ها همدیگر را خبر می کردند که بیایند او را ببینند. آنقدر که کبری به خودش می رسید و خوشگل می شد. با آن لباسهای بدن نمایش و ناخن های بلند قرمز و صورت آرایش کرده و موهای بلند بلوند و کفشهای پاشنه بلندش دل همه را می برد. مخصوصا مردها که پر و پاچه ی سفید کبری را دید می زدند. 

 

آقا غلام و خانم سلطان هم ککشون نمی گزید. غیرت فقط برای پری بدبخت بود.

صفیه خیلی از کبری خانم خوشگل تر بود راستش ولی صفیه از لحاظ ظاهر، صاف و ساده بود و اهل بزک مزک نبود. به همین خاطر هم مثل کبری خانم تو چشم نبود. مخصوصا بعد از اینکه مشهدی غلام تمام توجهش پیش کبری رفت و کبری خانم هم محبوبه و منصوره را برد پیش خودش، صفیه افسرده تر و دیوانه تر شد و جز نذر و نیاز و شمع روشن کردن در سقاخانه ی نوروز خانی، کار دیگری نمی کرد. حداقل سیاست نداشت وقتی مشهدی غلام می آید با اخلاق خوش نرمش کند. برعکس جنگ و جنجال هم راه می انداخت.

وقتی کبری خانم و آقا غلام رفتند فرنگ پی سیاحت و گردش، محبوبه و منصوره ماندند در خانه باغ شمرون پیش نصرت خانم و غلام حسین.

خودشون هم دوست داشتند آنجا بمانند و این همیشه باعث تعجب من بود که چرا یادی از ننشون؛ صفیه نمی کنند.

یک روز ظهر بود که پيغام نصرت خانم رسید دم در خانه که بیایید یک سری به ما بزنید. من به سلطان خانم گفتم و سلطان خانم هم به شیخ اسماعیل برادر شوهرم پیغام فرستاد که بیاید ما را ببرد خانه باغ.

اینبار صفیه هم بزک کرد و راه افتاد که سلطان خانم هم خوشش آمد. هر دو می دانستیم صفیه دلش برای دخترانش تنگ شده است.

وقتی رسیدیم خانه باغ شمرون، روحم شاد شد. همیشه شمرون و باغهای سبز و رودهای پرآب باصفایش دلم را روشن می کرد. یادم است آن یک ماهی که کبری خانم و مشهدی غلام نبود که کتکم بزند، خیلی به من خوش گذشت. مخصوصا اینکه برای مهمانی های پر زرق و برق کبری هم نرفته بودیم تا مرتب در مطبخ باشم و جان بکنم.

وقتی رسیدیم، نصرت برامون یک نهار خوشمزه تدارک دیده بود. مثل همیشه دور از چشم همه اول رفتم سراغ جوی خنک و زلال و پر آب باغ. چه لذتی داشت آن باغ و آن جوی. دست و صورتم را شستم . پاهایم را گذاشتم داخل آب روان.  افسوس که حالا در جنوب شهر طهران جز دود و آلودگی هوا، هیچی نمانده است.

آن روزها جنوب طهران هم آب و هوایی داشت. شمرون جدا بود از طهرون.

صفیه آنقدر از ذوق دیدن دخترانش شاد شد که مدام آنها را بغل می کرد و اشک می ریخت. ولی برای من عجیب بود که محبوبه و منصوره زیاد با مادرشون گرم نمی گرفتند.

پس از نهار، وقتی می خواستم ظرفها را بشویم، نصرت خانم یکهو مرا کشید یک جای خلوت و گفت: " پری خانم جان بیا باید حرف مهمی را به شما بگویم"

ترس و دلهره در چشمان کهربایی قشنگش هویدا بود.

پایان راه...
ما را در سایت پایان راه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : pariabanpoor بازدید : 103 تاريخ : پنجشنبه 15 اسفند 1398 ساعت: 11:00