38_ شهلا دختر شمسی خانم 2

ساخت وبلاگ
آن قدیمها وضعیت مدرک مثل الان نبود. مدرک ارزشی زیاد داشت. خوب یادم است مردم با ششم ابتدایی به راحتی کار خوب پیدا می کردند. کسی که دیپلم داشت شاهی می کرد و برای اداره جات دولتی ناز هم می کرد چون با التماس می بردنش سرکار دولتی، استخدام دائم با حقوق و مزایا می کردنش و حتی پست و مقام مناسبی هم در آن اداره به او می دادند. 
کسی که دیپلم می گرفت، در چشم مردم همانقدر بالا بود و تحسین و ستایش می شد که یک دکتر متخصص حالا می شود. خلاصه مدرک، مدرک بود، مدرک محک بود. نه مثل حالا که مدرک مخمل است. چرا می گویم مخمل چون که مثل پارچه ی مخمل نرم و لطیف است ولی فقط به درد این می خورد که از این مخمل یک بالش نرم و لطیف تر درست کنی و بگذاری زیر سرت و بخوابی. خودم در روزنامه خواندم که معاون وزیر علوم نوشته بود: ما الان 50 هزار دانش آموخته ی دکترا داریم که بیکار هستند. 
اینها را گفتم تا بدانید آن روزها مدرک دیپلم شهلا چقدر ارزش داشت. شهلا هم خوب می دانست که دیپلمش چقدر ارزش دارد، آن هم با معدل بالای او که شاگرد اول دبیرستانش شده بود. شهلا به کتاب های مدرسه اکتفا نمی کرد و خوب یادمه یک کتاب روسی ترجمه شده ی پر برگ فیزیک داشت که مسائل سخت آن را حل می کرد. معلمش به شمسی خانم گفته بود: "دخترت یک نابغه است اگر برود فرنگ درس بخواند یکی از دانشمندان بزرگ دنیا می شود و باعث افتخار مملکتش می شود"
شمسی خانم هم که همیشه نگران آینده ی این دختر بود، تمام امیدش به درس خواندن او بود و نمی دانست که تحقیر شدنش در فامیل و در و همسایه کم کم دارد او را از درون مانند موریانه می خورد و پوک می کند. 
مردم آن زمان فرهنگ ضعیف تری هم داشتند. رسانه ها مثل حالا قوی نبود تا روشنفکرهامون راحت روی فرهنگ مردم کار کنند. یک تلوزیون بود که اول فقط در تهران راه اندازی شد و یک شبکه داشت و خصوصی بود که بعدها تلوزیون ملی شد و دو شبکه شد. آن هم فقط چند ساعت در روز برنامه داشت. یادم است ساعت 18 تا 22 و بیشتر هم برنامه های سرگرم کننده بود تا فرهنگی. اوایل هم تلوزیون سیاه و سفید بود. 
شهلا جان، معلم مهربانم هم از بی فرهنگی مردم بی سواد و حتی تحصیل کرده ی بی فرهنگ از بین رفت. 
همیشه فکر می کنم اگر شهلا دیرتر به دنیا می آمد، الان با این همه عمل های زیبایی که باب شده، به راحتی مشکلش حل می شد. 
شهلا حتی یک خواستگار هم نداشت. آن زمانها دختر و پسرها زود عروسی می کردند. زود هم بچه دار می شدند. 
به دختری که به سن 19 یا 20 می رسید و عروسی نکرده بود، پیر دختر می گفتند کم کم. 
یک پیر پسری هم در محله داشتیم که فرنگ رفته بود و آن زمان 30 ساله بود و همه مسخره اش می کردند که آقا سیروس می خواهد پدر بزرگ بچه اش شود. 
تمام امید شهلا درسش و دیپلمش بود و خیلی مشتاق بود که سریعا در یک اداره دولتی استخدام شود و حقوق بگیر دولت شود و زیر لوای این افتخار، چهره ی نامطلوبش را پنهان کند و بتواند برای خودش پس اندازی خوب داشته باشد. 
پس از مراسم غمگین و دردناک خاکسپاری شهلا، شمسی خانم خیلی افسرده و خانه نشین شد. شهلا تمام زندگی او را راه می برد و حالا او تنها و بی توان شده بود. یک روز هوشنگ برادر شهلای خدابیامرز آمد خانه ی ما و گفت: "خانم سلطان مادرم گفته پری خانم یک توک پا بیاید خانه ی ما. "
سلطان خانم اخمی کرد و گفت: " ولگردی پری هم مصیبتی شده ها. پری پاشو یک توک پا برو و زود برگرد. نشینی به ننه من غریبم بازی و پر چونگی، زود بیا کارهات مانده."
وقتی رسیدم به خانه ی ته کوچه و شمسی خانم را دیدم، نشناختمش. تو همین چند روز انگار کسی عقربه ی ساعت زمان را برایش بیست سال جلو کشیده بود. شمسی پیر شده بود. 
گفت: " پری جان، پریروز صبح که پا شدم، انگار کسی کیسه ی آرد را سرم خالی کرده، همه ی موهایم سفید سفید شده بودند. دندانهایم هم لق شدند، از روزی که شهلا رفته ( این را با بغض گفت) دست می کنم تو دهنم و یکی یکی دندانهایم را در می آورم"
باورم نمی شد. شمسی خانم داشت از غم، از هم متلاشی می شد. 
آن روز شمسی خانم یک بقچه ی کوچک مخملی زرشکی سرمه دوزی شده به من داد و گفت: " شماها که رفته بودید شمرون، یک روز شهلا جانم این را داد به من و گفت پری خانم که برگشت این را بدهید به او. چه می دانستم چه خواب تلخی برای خودش و من دیده." 
از آن غمکده آمدم بیرون، طاقت نیاوردم و روی سکوی جلوی در نشستم و بقچه را باز کردم: 
یک دستمال ابریشمی گلدوزی شده بود که هنر دستان شهلا بود. آخرین گلدوزی او که من یادش داده بودم و یک کتاب پر برگ که پنهانش کردم و بعدها چندین بار خواندمش. لای کتاب نامه ای از شهلا بود. آخرین نامه و درد و دلهایش که هیچوقت نگفته بود و در خودش ریخته بود. نامه ای که هنوز دارمش و هر بار می خوانم نمی توانم جلوی اشک هایم را بگیرم.

پایان راه...
ما را در سایت پایان راه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : pariabanpoor بازدید : 71 تاريخ : پنجشنبه 15 اسفند 1398 ساعت: 11:00